پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

اون روز اصلا حوصله نداشتم ازمحل کارم که داشتم برمیگشتم تا برم سوار مترو بشم یادم افتاد که باید به بازار هم سربزنم ببینم جنسی که دنبالش میگشتم رو آوردن یا نه ؟!

همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه میکردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه میکرد.بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن .بدتر از آرایش و لباس پوشیدن این خانم نگاههای فروشندگان و بقیه مردها بود که توی بازار از هرچیز دیگه ای آزار دهنده تر بود.اگر چه همیشه نیت اول آرایش کننده جلب توجه دیگرانه ولی وقتی میدیدم جوونهایی که احتمالا مجرد هم هستن چطوری باولع تمام به چنین فردی دارن نگاه میکنن و چه تصاویری رو در ذهنشون متصور میشن اذیت میشدم.

باخودم گفتم :به توچه مربوطه ؟کارخودتو رو بکن و راه بیفت برو پی کارت بذار اینا هم الکی دلشونو خوش کنن.

اما وقتی به نگاه سراسرحسرت و توام با گناه جوونهایی که داخل مغازه ها بودن یا داشتن ازکنار این زن و شوهر رد میشدن چشم میدوختم به خودم میگفتم : این جوون چه گناهی کرده که مجرده ؟اگه وضع مالیش خوب بود که اینجا برای یه قرون دو زار که نمیومد صبح تا شب پشت دخل دیگران وقتش رو بگذرونه تا بیکار نباشه تازه اگرهم حقوق نسبتا مناسبی بگیره واقعا ازپس خرج و مخارج سرسام آور زندگی های امروزی برنمیتونه بیاد که حاضر بشه تن به ازدواج بده و مسوولیت یکی دیگه رو هم قبول کنه .

تب و تاب عجیبی داشتم و نمیتونستم با افکارم کنار بیام ازیه طرف دردسرهایی که پشت سرهر تذکرو دلسوزی ازاین جنس وجود داره رو جلوی چشمم رژه میبردم ازطرفی هم جای سوز ترکه های گناهی رو روی بدن جوونهای میدیدم که  بخاطر بی قیدی و بی غیرتی یه عده آدم تازه به دوران رسیده قدکوتاه نقش میبست.

هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم .بادست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : ببخشید آقا ...

مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: بفرمائید..فرمایشی بود؟

گفتم : خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش میخواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!

مرده که گویا انتظار چنین حرفی رو نداشت توی یه چشم به هم زدن یقه منو گرفت و چسبوندم به دیوار باریک یکی از مغازه ها و گفت : توخیلی غلط کردی که بخوای به زن من نگاه کنی .مردتیکه مگه خودت خواهر ومادر نداری که به ناموس دیگران نگاه میکنی ؟بزنم با یه مشت اعلامیه ات کنم تا بفهمی ...هی که خوردی مزه اش چیه ؟

انگار ماشه رگبار رو کشیده باشن یکسره داشت ازاین حرفا شلیک میکرد و بدتر ازهمه صورتش توصورتم بود وهراز چند گاهی آب دهنش توی اون عصبانیت توصورتم میپاشیدو منم که ازاین کار متنفر بودم کاری از دستم برنمیومد.

یخورده که ادامه داد بهش گفتم :آقای عزیز چرا حالا ناراحت میشی؟ من که چیزی بدی نگفتم!

خیرسرم خواستم آرومش کنم ولی انگار بدتر شد یارو تازه دور گرفت و گفت : حالا چیزبدی نگفتی ؟دیگه میخواستی چه غلطی بکنی ؟نه توروخدا بیا چند تاچیز دیگه هم بهم بگو.

ازاونور زنشم جیغ جیغ میکرد که اینا همشون همینطورین فقط بلدن یه من ریش بذارن -اینا آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن و...

من که آروم سینه دیوار چسبیده بودم دوباره گفتم : آقای عزیز والله ازاون موقع که شما و خانمتون پاتونو گذاشتین توبازار همه کاسب ها و مشتریها دارن بدون اجازه به خانم شما نگاه میکنن و ازایشون لذت میبرن من فقط خواستم اجازه بگیرم که حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ...

مرده اینو که شنید قرمز شدو داد زد: توخیلی ...خوردی...همینطور که اینو میگفت سرشو برگردوند به طرف خانمش و یه نگاهی به سروضع اون انداخت و انگار که سست شده باشه دستاش شل شدو یقه منو ول کرد ...

منم که دیدم الان وقتشه ادامه دادم : قصد مزاحمت نداشتم شرمنده ازخیرش گذشتم ... و آروم کنار جمعیت رفتم .

مرد به باچشم به زنش اشاره کرد و اونها راهشونو به سمت خروجی بازار تغییر دادن اما زنه همچنان زیر لب غرغر میکرد.اونها میرفتن تا از بازار خارج بشن ولی چشمها همچنان دنبالشون بود.

 


نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت20:41---20 آبان 1392
ای بابا اون دوست داره اینجور بیاد

تو باید انقدر به خدا نزدیک باشی که اونا نبینی

شاید اون اصلا دین نداره

شاید دینش چیز دیگس

شاید نمیخواد با حجاب باشه

خودش جواب گو هست

خودش باید بفهمه

پس تو فقط وظیفه داری امر به معروف کنی

ولی حق نداری آبرو ببری دادا


روشن
ساعت3:01---4 دی 1391
میدونم خیلی از وقوع این ماجرا میگذره
ولی کاش اونجایی که بهش گفتید عذاب وجدان نداشته باشم... شروع میکردید صراحتا نهی از منکرتون رو به زبون می اوردید مثلا میگفتید این واقعیته که با این وضع پوشش خانمت درواقع زنت رو برای همه به حراج گذاشتی و اگر اینقدر ناراحت میشی برو به فکر پوشش مناسب زنت باش و... بنظرم اینطوی خانمه بیشتر متوجه وضع نامناسب خودش میشد

البته همین که گفتید و بی تفاوت نموندید خیلی خوب بوده. تا میتونید اینجور چیزا رو تذکر بدید. بذارید این\" واجب فراموش شده\" رو دوباره احیا کنیم


دل داغون
ساعت10:28---29 بهمن 1390
سلام
دمت گرم داداش حركت بجا و شايسته اي بود


ع ف
ساعت20:59---4 بهمن 1390
با تشکر وبلاگ و موضوع خوبی بود از این قبیل مطالب و داستانه قبلاً نیز شنیده یا دیده بودم بخصوص اینکه خانمی با وضع بدی آرایش کرده و در جامعه حاضر می شد روزی آقایی گفت خانم من اصلاً از نوع آرایش تو خوشم نمی آید خانم ناراحت شد و گفت مگه برای تو آرایش کرده ام آقا گفت اگر برای من نیست پس چیست؟

امیر
ساعت23:48---4 دی 1390
افسوس که هر روز به تعداد این به اصطلاح روشن فکرا و امروزیا افزوده میشه.اینایی که غیرت رو به کلی از یاد بدن و خیلی جاها هم بهش میبالن که فکرمون امروزیه و امل نیستیم و طرفدار آزادی هستیم و ازین چرتو پرتا.
باشد که خدا هممونو هدایت کنه که گمراه نشیم و هویت خودمونو از یاد نبریم که ایرانی باید ایرانیه با غیرت باشه.
یا حق


منتظر
ساعت19:18---15 تير 1390
سلام.اول این اعیاد بزرگو بهتون تبریک میگم.بعدم بسیار نهی از منکر هوشمندانه ای کردید.آموزنده بود.ممنون.التماس دعا

فاطمه
ساعت16:26---14 تير 1390
سلام
چه مطلب جالبی


منصور
ساعت15:35---14 تير 1390
همین نه من شده‌ام ریزه‌خوار خوان حسین

که هست عالم ایجاد، میهمان حسین

ز آفتاب قیامت نباشدش باکی

کسی که رفت دمی زیر سایبان حسین

عيدتون مبارك
پاسخ:آقا منصور متشکرم عید شما هم مبارک باشه


نرگس
ساعت12:09---13 تير 1390
سلام آقای جعفری.
مطلب جالب و تکان دهنده ای بود.
اجازه می فرمایید از این مطلب با ذکر منبع در وبلاگم استفاده کنم؟
ممنون


سحر
ساعت14:44---11 تير 1390
سلام

دنیای قشنگی دارید ... اما حیف تا تحققش راهی طولانیه

خوش باشید

یاحق


منصور
ساعت12:00---8 تير 1390
سلام رفيق مطلب بسيار جالبي بود اينم يهجور نهي از منكر بود كه خيلي جسورانه است
لينكت كردم


سارا
ساعت11:29---8 تير 1390
با سلام وبلاگ جالبی دارید .مطلبتون هم خیلی جالب بود با تشکر.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ سه شنبه 7 تير 1390 توسط علی جعفری

برچسب ها: داستان کوتاه بدججاب غیرت لذت دید زدن 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin